می گفت:" خانوم؛ من و شما چه قدر به هم شبهیم.
هر دومون سال سوم تغییر رشته دادیم.
هر دومون هم قبلش روشنگر بودیم!"
لبخند می زنم که تا آن طرف صورتم کش می آید
. با چشم هایی که برق می زند می گوید.
"تازه یه شباهت دیگه هم داریم!"
. جواب می دهم.
"چی؟" و می خندم.
" هر دومون هم برنامه های گوشی مون رو هی پاک می کنیم و دوباره می ریزیم!"
بیشتر می خندم. بلند تر.
و تو چه هستی دخترک؟ پوسته ی تو خالی که یک رتبه ی دو رقمی و اسم دانشگاه تهران را یدک می کشد؟ که جدیدا دیگر خانوم صدایش می کنند و می نشیند و برای کسانی که فقط چند سال از خودش کوچک تر هستند روضه "برای زندگی هدف داشته باشید!" می خواند و خودش چیست به غیر از یک پوسته ی تو خالی؟ که خودش را پشت همه ی این نقاب ها قایم کرده....
می گفت:" مجبورم می کنند آدم خوبی باشم..."
می خندم! .... دیگر مجبوری... مجبوری عزیز من....